صفحات

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

داستاني از مثنوي حضرت مولانا

*يك شكارچي، پرنده‌اي را به دام انداخت. *
*پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! *
*تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌اي و هيچ وقت سير نشده‌اي.
از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي‌شوي. *
*اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي‌دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. *
*پند اول را در دستان تو مي‌دهم. *
*اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه‌ات بنشينم به تو مي‌دهم. *
*پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. *
*مرد قبول كرد. *
*پرنده گفت:
پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.
مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. *
*گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.
پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به
وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن
ثروتمند و خوشبخت مي‌شدي. *
*مرد شکارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده
با خنده به او گفت: مگر تو ر! ا نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا
نفهميدي يا كر هستي؟*
*پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همه وزن من سه درم
بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ *
*مرد به خود آمد و گفت اي پرنده دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم
به من بگو.
پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است

۲ نظر:

هومن گفت...

درود برتو دوست عزیز
با نوشتار کوتاهی در مورد دکترررررررر شریعتی روشنفکر دینی قرن ما، که اندیشه هایش یکی از بزرگترین عوامل پیدایش وضع کنونی ایران است، بروزم.
منتظر نظر با ارزشت هستم.
بدرود
جاوید باد ایران
زنده باد آزادی
نابود باد استبداد(از هر نوع)

مهری حسینی گفت...

سلام عزیز . بسیار آموزنده و قابل تامل بود.
با دو سپید به روزم. بدرود[گل][گل]
کجایی عزیز پیدایت نیست؟